توئیت های گاهانه من

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت توئیت های گاهانه من


سپاهان درب
پرونده عاملان قتل زن آمریکایی به دیوان عالی کشور رفت
هواخواهی از دوست خیانتکار با چوبه دار گره خورد
جزئیات مشوق‌های بیمه‌ای کارفرمایان برای جذب فارغ‌التحصیلان بیکار

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


من و یک شب دیگر... 

ساعت پاسی از گذشت نیمه شب را نشان می دهد.

باز چمدان تنهایی ام را در جزیره ام باز کردم.

باز، باز، باز میشود گفت باز باران با ترانه با گوهر های فراوان میخورد بر گونه هایم، یادم آرد، یادم آرد، یادم آرد....

شاید هم باز با باز و کبوتر با کبوتر... 

من باز هستم و او یک کبوتر... 

کبوتر رفت

 

بهتر است چشمانم را ببندم و چمدان تنهایی ام را نیز ببندم و چمدان را در جزیره گم شده ام چال کنم و... 

پرت و پلا بس است.


آسمان شب های تنهایی من... 

سر درد دارم، چند روزی است، حالت تهوع گاه به گاهی به سراغم می آید.

این ها را بیخیال، مهم نیست.

می گویند،  درد بدی است،  سر درد و تهوع را نمیگویم؟!

درد بدی است اینکه هر چیزی را که آدم ببیند،  چیزی را برایش تداعی کند و اصولا بد دردی است همین با دیدن یک پیش نمایشی را در ذهن داشته باشی... 

اما من درد بدتری را سراغ دارم،  دردی که هر چه را که ببینی،  تو را یاد فقط یک چیز و یا بد تر از آن یک شخص بیاندازد...

بیماری مهلکی است... 

و عذاب آور!

افلاطون کجایی،  که مُثُل ات را به جانم بیاندازی! و همه این ها را خوابی تصور کنم که در پس پرده و ورای این داستان های حسی و لمسی، خارج از غار تاریک زندگی،  نوری است درخشان و پر نور که دیگر نور ها را مغلوب میکند... 

اوه

زهی خیال باطل!

بالاتر از سیاهی تاریکی مگر رنگی است؟ 

همین تاریکی زندگی را بچسب!

تو را چه به نور؟

بخواب


:-(

می گفت با من که حرف می زند،  تا یک هفته حالش خوب است

و حال هفته هاست که به راحتی برایش می گذرد.

نمی دانم چه استدلالی را برایش بتراشم!؟

بدمصب این روز ها و شب ها حافظه ام را خاطرات قره قاطی پر کرده است که بی جوابی ، نا جوابی، یا نا درستی جواب ها آزارم می دهد.

پازل را که طبق حافظه ام می چینم، تصویر بدی را می سازد... 

رفتار و گفتارش، بالا و پایین هایش!

خوشبینانه ترین انعکاس تصویری این پازل برایم، اهداف هوس آلود بودن اش را ثبت میکند

بد بینانه اش بماند... 

هرچند همه اینها همانطور که ابتدا ذکر کردم،  فقط پندار و افکار قره قاطی من است.

با این وجود همیشه دوستش دارم.

چون بهترین حس زندگی و شیرین ترین لحظاتم با او بوده است


به ندرت اینقدر کلافه با چاشنی عصبی می شوم ، که این مواقع دوست دارم کاری که اصلا توی عمرم نکردم رو انجام بدم!

کاری که الان مثل کتک زدن یه نفر تا حد مرگ!  اینقدر بزنی، با تمام اعضا و جوارح ات عمل کتک زدن رو انجام بدی، به نحوی که خون از تمام اعضا و جوارح آن بخت برگشته!  مث چشمه فوران کنه بیرون! به طوری که با کوفتن تو سرش،  خون بپاشه تو صورتت!  بعد یه نیمچه لبخندی بزنم، توی این حین با دو انگشت اشاره و سبابه فرو کنم توی چشمای طرف و کامل از حدقه بکشم بیرون و بعد توی مشتم له اش کنی!! 

ااای حال میده...!!


+آخیش:)


چون شبی دیدم تو را در خواب پهلوی خودم

بعد از آن شب، باز می خوابم به پهلو بیشتر

<علیرضا الیاسی>


+پ.ن:
 مصرع نخست من تو را می بوسم!
در مصرع بعد هم تو را می بوسم!
ایراد ندارد به کسی چه؟ اصلاً؟!
شعر خودم است، من تو را می بوسم
<جلیل صفربیگی>
++پ.ن:
:)


باران با سرانگشتانش به روی شیشه می زند.
آسمان نیز انگار دلش پر شده و بارانش سر ریز شده... 
من چشمانم را می بندم و به آهنگ تنهای،  تنهای معین گوش می دهم...


پ.ن: دلم بسیار گرفته است. غمگین غمگینم:(
پ.ن: محتوای آهنگ غم انگیز است! (توجه)


گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟!
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
روی تو را کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را بی قید، و تکان دادن دستت که مهم نیست
و تکان دادن سر را که عجب!!
عاقبت مُرد؟!
افسوس. . .
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد . . .
جنگل جان مرا ، آتش عشق تو خاکستر کرد.
<حمید مصدق>

پ.ن: ته ته ناراحتی من از (ف) میتونه این متن فوق باشه! و اصلا درک نکردم ، چرا افراد برای مخاطب خاصِشون ، کلماتی نظیر ؛ لعنتی! بکار می برند. (مثلا میگند==> لعنتی چرا باز امشب یادت افتادم ؟! -- لعنتی چرا دلم برات تنگ شده؟! -- لعنتی ....)
واقعا کسی باور می کنه ؟! من هیچ وقت نگفتم و نمی گم!
پ.ن:چه کسی باور کرد؟!


مدتی است یه مرض به نام اضطراب و استرس بی ربط و با ربط یقه ام رو می گیره و اذیتم میکنه :|

شاید گفت از کمبود اطلاعات جامع در اون زمینه ها باشه یا شاید خیلی خیلی زیاد دونستن در اون زمینه ها باشه!

نمیدونم واقعا! 

شاید اولین باره که توی زندگیم این جور مث خوره داره اذیتم میکنه! 

:(

این مواقع بیشتر و بیشتر احساس تنهایی و نبودن (ف) عزیز کنارم رو حس می کنم،  چون اون تنها کسی بود که می تونست بهم قوت قلب بده و یا شاید کلا این حس های منفی رو از دوروبرم از بین ببره :(

از صبح تا الان این حس های منفی بیشتر شده...

احساس میکنم مث ساندویچ پیچیده شدم و این حس های منفی دارند منو می خورن... 


می شود! 

 می شود بهار بیایید!

هوا بهاری باشد!

و وجودت در این بهار ،  سرد و برفی و مستاصل باشد!


کسی هست به من کمک کند؟ 

من حالم بد و بدتر می شود... 

کاسه سرم داغ شده، ضربان قلبم رو توی سینه ام حس میکنم.

من چهقدر تنهایم :(

از او نمی گویم... نه نمیگویم. 

او آدم خوبی است، من همان سمَ ـم !

یک آدم سمی که بهتر است بمیرد، تا انسان های خوب، خوب بمانند.

بماند باقی عمرم به خوبی، تو که خوب بمانی... 

عجب شبی شاید شود امشب!

آخرین شب آرامش...

i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/